همان جا ایستاد وبا بلا تكلیفی در محوطه چشم گرداند: صف لباس شخصی ها جلوی پنجره اتاقی كه لباس وپوتین می دادند، خاكی پوش هایی كه گروه گروه اینجا وآنجا ایستاده بودند، حرف می زدند وباآسودگی می خندیدند. پدرها ومادرهایی كه طاقت نیاورده بودند وحالا با جعبه ای گز یا شیرینی دنبال فرزندشان می گشتند، وصدای آهنگران كه همه محوطه را پر كرده بود:« بنما سلاحت امتحان، آماده باش، آماده باش»
آن طرف محوطه، كنار سكوی كوتاهی، دیگ بزرگ شربت سرخ رنگ با تكه های بزرگ یخ به چشم می خورد؛ سینی پر از لیوانهای جورواجور كنارش وپیرمردی با موهای كوتاه وریشهای بلند وسفید كه با ملاقه بزرگی لیوانها راپر می كرد. رو برگرداند. دونفر با بغلی پر از پرچم از ساختمان بیرون آمدند. پرچمها رنگارنگ بودند وهمه مرتب پیچیده شده دور چوبهای كلفتشان. چند نفر جلو رفتند ، پرچمها را گرفتند ومیان دیگران قسمت كردند. جوان فكر كرد برود ویكی ازآنها را بردارد اما منصرف شد. پرچم او را میان دیگران مشخص می كرد، آن هم با این لباسها.
صدای سرودی تند وپر از ضربه های سنگین طبل با صدای آهنگران قاطی شد. جوان رو به صدا چرخید. تویوتای نظامی، با دو بلندگوی بزرگ روی سقف، وارد شد اما ازدحام جلوی در مانع ورودش بود. از آن سوی تویوتا، از راه باریك میان ماشین ودر، دوچرخه سواری به سختی وارد شد. جوانی بیست وپنج شش ساله با موهای تیره كوتاه وصورتی لاغر وپیراهن آبی كمرنگ. چند نفر متوجه اش شدند ودوره اش كردند. جوان اندیشید: لابد برای خداحافظی آمده، اگر اعزامی بود، دوچرخه نمی آورد.
دوچرخه سوار، صحبت كنان وخندان پایین پرید، دوچرخه را به دیوار تكیه داد وبه سوی ساختمان رفت.
راه كم كم باز شد وماشین با دو بلندگوی بزرگ روشنش وارد محوطه شد. آهنگ تند سرود همه جا را پر كرد. دو نفری كه كنار جوان ایستاده بودند، از میان هیاهوی بلندگو، رو به راننده تویوتا كه حالا داشت نزدیك آنها پارك می كرد، با فریاد وحركات تند دست وصورت می گفتند كه صدای نوارش را كم كند.
ماشین ترمز كرد وسرانجام با خاموش شدن بلندگو ها صدای آهنگران ناگهان در محوطه پر گرفت:«این همه لشكر آمده، عاشق دیدار حسین …»
یكی از آن دو، رو به جوان گفت :«شما فرمانده لشكر را می شناسید.»
ـ نه چطور؟
ـ ازآن جلو می گفتند آمده اینجا،،گفتم اگر می شناسید، به ما هم نشان بدهید.
سه نفر از تویوتا پیاده شدند. راننده لباس پلنگی پوشیده بود ودو نفر دیگر لباس فرم، یكدست سبز وشلوارهای كتر كرده مرتب روی پوتینها وچفییه سفید با چهار خانه های ریز مشكی دورگردن. جوان با اشتیاق به آنها نگاه كرد كه در كنار هم به سوی ساختمان می رفتند.
جوان همان جا كنار دیوار نشست وبه رو به رو نگاه كرد. عاقله مردی، منقل پراز زغال را به شدت باد می زد. چند نفر، پرچمهای لوله شده را باز می كردند، پدر ومادرهایی اینجا وآنجا دست در گردن فرزندان، با آنها خداحافظی می كردند وچند نفر عكس می گرفتند. اگر به خاطر بگو مگویش با مسؤول تقسیم لباسها نبود واین آستینهای بلند وشلوار كوتاه، از تك تك این صحنه ها چقدر به هیجان می آمد.
جلوی ساختمان ناگهان شلوغ شد. در میان هیاهو، صدای صلوات پر گرفت. جمعیت انگار موج برداشت. دو نفر كنار او گردن كشیدند. یكی شان رو به او گفت: « گمان كنم خودش باشد، اگر می خواهی برادر خرازی را ببینی، بدو.»
جوان كنجكاو شد. برخاست وخاك شلوارش را تكاند.با دقت به رو به رو چشم دوخت. جلو رفت. كنار در، نزدیك منقل بزرگ پر از زغال ایستاد. دوچرخه حالا زیر پا افتاده بود. جوان آبی پوش از راهی كه جمعیت برایش باز كرده بودند، جلو آمد ودر آن ازدحام، با چشم كناره دیوار را كاوید.دوچرخه را دید كه روی زمین افتاده. جلو رفت وبه كسی كه روی آن ایستاده بود، چیزی گفت. او كه از حركات صورت ودستش معلوم بود عذرخواهی می كند، خم شد ودوچرخه را بلند كرد. زنجیر از دور چرخ بیرون آمده بود. همان كه دوچرخه را از زمین برداشته بود، خم شد تا زنجیر را جا بیندازد. جوان با اشاره دست مانعش شد. خودش نشست وزنجیر را جا انداخت، بعد فرمان را گرفت وراه افتاد. صحبت كنان از میان جمعیت گذشت. كنار سعید كه رسید،عاقله مرد تند تند چند مشت پر اسفند روی آتش شعله ور ریخت وبا صدای بلند دورگه اش فریاد زد:« سلامتی فرمانده رشید اسلام صلوات …»
دوچرخه سوار از دروازه كه گذشت، سوار شد وحركت كرد.جوان حس كرد به دنبال او كشیده می شود. واو قبل از آنكه دور شود، برگشت. فرمان را رها كرد دست تكان داد ورفت. دل جوان فشرده شد. احساس كرد این حركت آخر مال او بوده است؛ فقط برای او. هرچند خیلی های دیگر ، در پاسخ دوچرخه سوار دست تكان داده باشند ولبخند زده باشند …
ازپیاده رو گذشت وكنار خیابان ایستاد وبه او نگاه كرد، با پیراهن نخی آبی رنگ كه انگار روی شانه ها از شستن یا آفتاب كم رنگ ترشده بود.شلوار مخمل كبریتی تیره، دوچرخه قدیمی با بدنه نایلون پیچی شده سرخ وآبی وكتانی های چینی تخت سبز.
جوان برگشت ،كنار در خم شد و پاچه گشاد شلوار را دور ساق پا پیچاند وجوراب سیاه را روی آن كشید. بعد آستین ها را سه بارتا زد و چین هایش را روی مچ مرتب كرد.
پایین پیراهن را داخل شلوار گذاشت و كمربندش را سفت تركشید.نگاهی به سرتاپای خود انداخت و به سوی گوشه حیاط راه افتاد. بزرگترین لیوان پلاستیكی را كه سفید بود و دسته دار، ازوسط سینی مسی برداشت و به سوی پیرمرد دراز كرد وبا رضایت ، به سرخی درخشان شربت نگاه كرد كه ملاقه فلزی به لیوانش می ریخت و صدای شبیه یك خنده طولانی داشت .
معبر
نظرات شما عزیزان: